دلبسته ی کفش هایش بود. کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی اش بودند. دلش نمی آمد دورشان
بیندازد. هنوز همان ها را می پوشید. اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند . قدم از قدم اگر بر می
داشت تاولی تازه نصیبش می شد.
سعی می کرد کمتر راه برود که رفتن دردناک بود.
می نشست و زانویش را بغل می گرفت و می گفت : خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.
می نشست و می گفت : زندگی بوی ملامت می دهد و تکرار. می نشست و می گفت : خوشبختی، تنها
یک دروغ قدیمی است.
او نشسته بود و می گفت که پارسایی از کنار او رد شد. پارسا پا برهنه بود و بی پای افزار. او را که دید
لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن
است و زیباترین خطر ، از دست دادن.
تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای، دنیا کوچک است و زندگی ملال آور. جرات کن و کفش تازه به پا
کن . شجاع باش وباور کن که بزرگ تر شده ای.
اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت : اگر راست میگویی خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی
تا پا برهنه نباشی.
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد : من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود. هر بار که از سفر
برگشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگ تر شده ام. هزاران جاده را
پیمودم و هزار ها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.
حالا پا برهنگی ، پای افزار من است؛ زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست.
عرفان نظرآهاری.
نظرات شما عزیزان:
masoud 
ساعت22:16---9 مرداد 1391
تو سفر زندگی برای رسیدن به فرصتها باید هزینه داد،این یه قانونه تا چیزی از دستت نره چیزی بدست نمیاری.ممنون از پست خوبت